صدای خاموش✧ پارت2 از زبان دازای]
چشمام از تعجب گرد شد، یعنی اون موقع میخواسته یه برگه بیرون بیاره تا اسمشو بگه؟؟؟
همه بچه ها به خصوص من وقتی این حرفو شنیدیم تعجب کردیم ـو به چویا نگاه کردیم.
سرسو از خجالت پایین انداخته بود ـو سرخ شده بود.
سمتش برگشتم ـو گفتم: واقعا نمیتونی صحبت کنی؟؟!
سری تکون داد ـو بیشتر خجالت کشید.
"زنگ تفریح"
ظرفِ غذامو برداشتم ـو سمتِ اون پسره رفتم.
بازم داشت کتاب میخونید. اخمی کردم ـو کتاب ـو ازش گرفتم.
دفترچه ای که کنارِ دستش بود ـرو برداشت ـو با یه خودکاد یه چیزی نوشت.
دفترچه ـرو برگردوند ـو لبخند زد.
•میشه ازتون خواهش کنم که کتاب ـمو پس بدید؟☆
با شدت دستمو رو میز کوبیدم که باعث شد کمی عقب بکشه.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: نخیر نمیشه! باهات کار دارم...
پوزخندی زدمو ادامه دادم: قراره هر روزِ خدا اذیت ـت کنم، فکر نکن چون نمیتونی صحبت کنی بهت کاری ندارم.
لبخندی زد ـو دوباره تو دفترش یچیزی نوشت.
دفترچه ـرو برگردوند:
•میشه کتاب ـمو بهم پس بدید؟☆
دندونامو از عصبانیت روی هم فشار دادم، اصلا به حرفم گوش نمیداد.
کتاب ـشو بالا بردم ـو از وسط پاره ـش کردم ـو رو سرش ریختم.
به وضوح میتونستم بفهمم که چقدر عصبانیه ولی به روی خودش نیورد ـو خم شد تا کاغذ هارو از روی زمین جمع کنه.
حالم ازش بهم میخوره. بلاخره جک ـم اومد ـو باهم بیرون به حیاط رفتیم.
ساعتِ 12:05 دقیقه ی عصر}
از زبان راوی]
وقتی زنگِ خونه ـرو زدن همه ی بچه ها با سر ـو صدا وسایلا ـشونو جمع کردن ـو سمت خونه ـشون راه افتادن.
دازای وسایلاشو جمع کرد ـو سمت جک رفت.
باهم به سمتِ چویا رفتن ـو روبه روش وایسادن.
جک با حالت تمسخر گفت: بهتره سربه سره این پچه ننه نزاریم مگرنه مثلِ پیشی کوچولوها گریه میکنه.
چویا لبخندی زد ـو تو دفترچه ـش نوشت:
•شرمنده ولی باید برم☆
نوشته ـرو به دازای نشون داد.
دازای نیشخندی زد ـو گفت: نه بابا، تا کارم باهات تموم نشه نمیتونی بری.
جک با حالتِ همیشگی ـش ـو خیلی اروم گفت: دازای امروز به اندازه ی کافی اذیت ـش کردی بهتره تموم ـش کنی.
بعداز اینکه دازای کتابِ چویا رو پاره کرد، شروع کرد به اذیت کردن چویا.
حتی با شلنگِ اب روش، اب ریخته بود ـو خیس ـش کرده بود.
دازای از یقه ی چویا گرفت ـو اونو به صورتش نزدیک کرد طوریکه چویا رو نوک انگشتاش وایساد.
تا خواست تو صورتش داد بزنه جک جلوشو گرفت ـو گفت: دازای مدیر داره میاد.
دازای با عصبانیت چویا ـرو پرت کرد که باعث شد روی زمین بیوفته.
وقتی مدیر اومد دازای کیف ـشو رو کولش انداخت ـو از کلاس بیرون رفت ـو قبل از رفتن با مدیر خداحافظی کردن.
مدیر داخل کلاس اومد ـو به چویا گفت: امروز کسی بهت کاری نداشت؟
چویا لبخندی زد ـو دفترچه ـش رو از روی میز برداشت.
بعداز نوشتن برش گردوند ـو به مدیر نشون داد.
•نه اقای مدیر کسی اذیتم نکرد☆
مدیر لبخندی زد ـو گفت: خیلی خوبه، بهتر نیست که درموردِ مشکلت به بقیه بگیم شاید اونا بتونن کمکت کنن در غیرِ این صورت شاید تو دردسر بیوفتی.
چویا با استرس دوباره داخل دفترچه یچیزی نوشت ـو به مدیر نشون داد.
•نه اقای مدیر ترجیح میدم کسی ازش خبری نداشته باشه خواهش میکنم به کسی نگید☆
مدیر لبخند ـش پررنگ تر شد ـو گفت: باشه هرجور راحتی، مواظب خودت باش.
چویا لبخندی زد ـو با سر تائید کرد.
وسایلا ـشو جمع کرد ـو بعداز خداحافظی از مدرسه به سمتِ خونه ـش حرکت کرد.
ادامه دارد...
ادامه دارد...
همه بچه ها به خصوص من وقتی این حرفو شنیدیم تعجب کردیم ـو به چویا نگاه کردیم.
سرسو از خجالت پایین انداخته بود ـو سرخ شده بود.
سمتش برگشتم ـو گفتم: واقعا نمیتونی صحبت کنی؟؟!
سری تکون داد ـو بیشتر خجالت کشید.
"زنگ تفریح"
ظرفِ غذامو برداشتم ـو سمتِ اون پسره رفتم.
بازم داشت کتاب میخونید. اخمی کردم ـو کتاب ـو ازش گرفتم.
دفترچه ای که کنارِ دستش بود ـرو برداشت ـو با یه خودکاد یه چیزی نوشت.
دفترچه ـرو برگردوند ـو لبخند زد.
•میشه ازتون خواهش کنم که کتاب ـمو پس بدید؟☆
با شدت دستمو رو میز کوبیدم که باعث شد کمی عقب بکشه.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: نخیر نمیشه! باهات کار دارم...
پوزخندی زدمو ادامه دادم: قراره هر روزِ خدا اذیت ـت کنم، فکر نکن چون نمیتونی صحبت کنی بهت کاری ندارم.
لبخندی زد ـو دوباره تو دفترش یچیزی نوشت.
دفترچه ـرو برگردوند:
•میشه کتاب ـمو بهم پس بدید؟☆
دندونامو از عصبانیت روی هم فشار دادم، اصلا به حرفم گوش نمیداد.
کتاب ـشو بالا بردم ـو از وسط پاره ـش کردم ـو رو سرش ریختم.
به وضوح میتونستم بفهمم که چقدر عصبانیه ولی به روی خودش نیورد ـو خم شد تا کاغذ هارو از روی زمین جمع کنه.
حالم ازش بهم میخوره. بلاخره جک ـم اومد ـو باهم بیرون به حیاط رفتیم.
ساعتِ 12:05 دقیقه ی عصر}
از زبان راوی]
وقتی زنگِ خونه ـرو زدن همه ی بچه ها با سر ـو صدا وسایلا ـشونو جمع کردن ـو سمت خونه ـشون راه افتادن.
دازای وسایلاشو جمع کرد ـو سمت جک رفت.
باهم به سمتِ چویا رفتن ـو روبه روش وایسادن.
جک با حالت تمسخر گفت: بهتره سربه سره این پچه ننه نزاریم مگرنه مثلِ پیشی کوچولوها گریه میکنه.
چویا لبخندی زد ـو تو دفترچه ـش نوشت:
•شرمنده ولی باید برم☆
نوشته ـرو به دازای نشون داد.
دازای نیشخندی زد ـو گفت: نه بابا، تا کارم باهات تموم نشه نمیتونی بری.
جک با حالتِ همیشگی ـش ـو خیلی اروم گفت: دازای امروز به اندازه ی کافی اذیت ـش کردی بهتره تموم ـش کنی.
بعداز اینکه دازای کتابِ چویا رو پاره کرد، شروع کرد به اذیت کردن چویا.
حتی با شلنگِ اب روش، اب ریخته بود ـو خیس ـش کرده بود.
دازای از یقه ی چویا گرفت ـو اونو به صورتش نزدیک کرد طوریکه چویا رو نوک انگشتاش وایساد.
تا خواست تو صورتش داد بزنه جک جلوشو گرفت ـو گفت: دازای مدیر داره میاد.
دازای با عصبانیت چویا ـرو پرت کرد که باعث شد روی زمین بیوفته.
وقتی مدیر اومد دازای کیف ـشو رو کولش انداخت ـو از کلاس بیرون رفت ـو قبل از رفتن با مدیر خداحافظی کردن.
مدیر داخل کلاس اومد ـو به چویا گفت: امروز کسی بهت کاری نداشت؟
چویا لبخندی زد ـو دفترچه ـش رو از روی میز برداشت.
بعداز نوشتن برش گردوند ـو به مدیر نشون داد.
•نه اقای مدیر کسی اذیتم نکرد☆
مدیر لبخندی زد ـو گفت: خیلی خوبه، بهتر نیست که درموردِ مشکلت به بقیه بگیم شاید اونا بتونن کمکت کنن در غیرِ این صورت شاید تو دردسر بیوفتی.
چویا با استرس دوباره داخل دفترچه یچیزی نوشت ـو به مدیر نشون داد.
•نه اقای مدیر ترجیح میدم کسی ازش خبری نداشته باشه خواهش میکنم به کسی نگید☆
مدیر لبخند ـش پررنگ تر شد ـو گفت: باشه هرجور راحتی، مواظب خودت باش.
چویا لبخندی زد ـو با سر تائید کرد.
وسایلا ـشو جمع کرد ـو بعداز خداحافظی از مدرسه به سمتِ خونه ـش حرکت کرد.
ادامه دارد...
ادامه دارد...
۶.۳k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.